گیسوی آسایش

گیسوی آسایش

 

بهر دل آرامش بیا، چون می کشی نازش بیا

گیسوی آسایش بیا، خواهش بیا، خواهش بیا

هر شب به کویت در خفا، نالم ز دل آید ندا

گوید الا ای بی نوا، ناید تو را رامش، بیا

در حیرتم آخر دلا ، گشتم بدین غم مبتلا

دل گشته حیران از بلا، هردم مرنجانش بیا

روی مهت را بنده ام ، من زین جهان دل کنده ام

رخ را نگر شرمنده ام، از بهر درمانش بیا

این سینه پر گشت از شرر، ای آفتابم کن نظر

پیمانه را باری دگر، پر کن به تیمارش بیا

بر کوه و دریا بنگرم، جویم نشان از دلبرم

از روی مهرت یا کرم، بنگر چو مهمانش، بیا

دل مانده و ویرانه ای، کو بهر وی کاشانه ای

در خاطرش افسانه ای، بر پر زند آتش بیا

ای مظهر حسن از وفا، هر شب تو را اندر دعا

این تشنه لب خواند بیا ، وارش بیا، وارش بیا

 

نوشته : وارش 22:35 1399/01/09